من یک مدیک هستم



به نام خدا.

تصورم از مطب آینده ام یک اتاق در طبقه دوم یک ساختمان قدیمی در انتهای یک کوچه نه چندان شناخته شده با یک پنجره خیلی بزرگ  به سمت یک حیاط با دیوارهای آجری و یک بالکن با چند تا گلدان رنگارنگ است. هیچ ساختمان بلند و چندین طبقه ای نسبت به اتاق و حیاطم دیدی ندارد و  به همین خاطر پرده پنجره را همیشه کنار زده ام و نور هم به اندازه کافی هست. به رشته ام احاطه کافی دارم و تشخیص هایم خوب است اما سرم اصلاً و ابداً شلوغ نیست. چند تایی جزوه و کتاب نوشته ام که به درد کسی خورده. پزشکی و غیر پزشکی قاطی. تجارتی راه ننداخته ام و کیسه ای هم ندوخته ام. زندگی ام ساده است. ساده ساده ساده.

چند روز پیش موقع رفتن از آی.سی.یو به درمانگاه به استادم گفتم: «من اومدم این رشته که محقق بشم و بتونم pattern بعضی چیزا رو عوض کنم. می تونستم برم یه رشته پول ساز یا یک رشته راحت و بدون کشیک ولی حالا اینجام.»

اگر چه بعد از اتمام عملیات های  احیای ناموفق و مردن بیمارانی که آسیب های شدید مغزی دیده اند و همراهش چندین مشکل دیگر هم دارند برایم آنچنان ناراحت کننده نیست ولی هنوز هم از دیدن رنج و درد مریض هایی که سال هاست گرفتار یک عارضه و بیماری اند رنج می کشم و بعد آینده ای را تصور می کنم که بیمارستان ها متروک شده اند، خاک کهنه و چند ساله، روی همه دستگاه ها و تخت ها نشسته. صدای پیجر بیمارستان که دکتر فلانی را به فلان بخش می خواند مدت هاست که خاموش شده. تخت ها و برانکارد ها مستهلک و زنگ زده گوشه ای رها شده اند.  خبری از دویدن،عرق ریختن، خون و رنج نیست. آن وقت دیگر سنی از من گذشته و توی راهروهای غرق در سکوت همین بیمارستان ها قدم می زنم و یادم می آید که قبلاً چه در سرم می گذشت و آرام لبخند می زنم که: «دیدی بالاخره این روز اومد. بدون مریضی. بدون درد. بدون زخم و بدون ناراحتی. » و البته دیگر دانشی فراتر و چندین سطح بالاتر از چیزی که کسب کرده ام به وجود آمده که نمی دانم از حالا بگویم اسمش چیست و من را تبدیل کرده به یک نقطه غیرقابل دیدن و فراموش شده در گوشه ای از کتاب کهنه تاریخ پزشکی.


 

 



با شهاب (دوستم که  رزیدنت بیهوشی ست) رفتم اتاق عمل اورژانس. همان اول کار لباس آبی دکتر «کلیدری»، از اساتید جراحی، که دو برابر بنده عرض و ارتفاعشان هست را پوشیدم و یک شلوار سبز تنگ. شبیه یک کاریکاتور متحرک، کلاه به سر و ماسک بر دهان، همراه شهاب توی اتاق ها چرخی زدم. یک هیسترکتومی برای سرویس ن و یک chest tube  دو طرفه برای بچه های جراحی آمد. گفتند قرار است یک ساب دورال هماتوم (نوعی خون ریزی مغزی) هم برای سرویس جراحی اعصاب (رشته مورد علاقه ام) بخوابانند که خبری نشد.

ساعت سه بعد از ظهر، شهاب رفت کشیک CCU و من را همراه یک رزیدنت بیهوشی دیگر فرستاد اتاق عمل الکتیو (غیر اورژانس). چند تا از دوستان و هم دوره ای هایم را که  رزیدنت رشته های مختلف بودند، آنجا دیدم. داشتند نوت بعد از عملشان را می نوشتند. به طرز عجیبی همان روز تمام اتاق عمل ها که معمولاً دم دمای غروب کارشان تمام می شد، ساعت سه به انتهای کار رسیده بودند و نتوانستم جراحی های اعصاب، گوش و حلق و بینی، اورولوژی یا ارتوپدی را ببینم. یکی از هم دوره ای های درب و داغان و خسته ام را رساندم خانه شان و در تمام طول راه برایم از انتخاب رشته و آینده حرف زد که البته به سبب چهل ساعت نخوابیدن گاهی صحبت هایش نامفهوم می شد. دلم به حالش سوخت.

انتخاب هایم به ترتیب فعلاً این هاست و سازمان سنجش تا فردا شب مهلت ویرایش گذاشته و من علاقه ام (جراحی اعصاب) را زیر خاک کرده ام:

1.     رادیولوژی

2.     چشم پزشکی

3.     نورولوژی (داخلی اعصاب، نه جراحی اعصاب)

4.     گوش و حلق و بینی

5.     قلب

6.     از اینجا تا انتخاب های بعدی (از جمله جراحی اعصاب) را راندوم چیدم و یادم نمی آید چه گذاشته ام! اما آن رشته بی کشیک و سبک و بی درد سر «طب فیزیکی» را که بسیاری بهم توصیه کردند، گذاشتم آخر از همه! (آیا من خود آزاری دارم!؟)

خواهم نوشت که چرا جراحی اعصاب را فرستادم به زیرزمین خاک گرفته ذهنم. توی کمد فراموشی.

 


رتبه ها آمد. صفحه انتخاب رشته هم فعال شد.

 دارم علاقه ام را می فروشم. می خواهم گریه کنم و به صورت همه آن هایی که مشاوره می دهند مشت بکوبم. از آن محکم هایش. از آن هایی که «محمد علی» می زد. به همه آن هایی که می گویند: «مگه خر شدی می خوای بری جراحی اعصاب!؟. دیوونه!». حتی به آینه دستشویی که خودم را تویش می بینم. با صورتی که حرفی نمی زند و چشم هایی که چیزی نمی توان ازشان خواند. با ابروهایی خیس و بی حالت و پوستی پر از قطره های مردد برای ماندن یا سرازیر شدن. با اینکه می توانم جراحی اعصاب را توی هوا بزنم. اما هوا انگار چیز دیگری طلب می کند. لعنت به هوا.لعنت به تردید و ترس.

 

پ.ن: امروز با شهاب می روم اتاق عمل. شاید دلم دوباره لرزید.

 


به نام خدا.

گاهی دوز بعضی چیزها توی خون آدم پایین می آید و خودت هم متوجه می شوی. ساده ترین مثالش وقتی ست که دلت می خواهد چیپسی یا پفکی بخوری و به شوخی می گویی: «پفک خونم افتاده! برم سر کوچه بخرم و بیام.». البته گفتم که این ساده ترین و دم دستی ترین مثالش بود، از شکم گفتم که برای همه آشنا باشد!

گاهی اما دوز چیزهای دیگری هم توی خون پایین می آید ولی چون باعث قار و قور شکم نمی شود یا جایی از دست و پا را به درد و خارش نمی اندازد و یا دهان را خشک نمی کند، متوجه شان نمی شویم.

جمعه فیلم «غلامرضا تختی» را توی سینما دیدم، از همان اول فیلم بغض داشتم، واقعاً از همان اول فیلم، چرایش را نمی دانستم. بعضی لحظات چشمم نم می زد و اشکم سرازیر می شد. خیلی وقت بود از دیدن آدمی که هم مرام داشته باشد و هم زور بازو، بی نصیب مانده بودم.

توی قصه ها و تاریخ این مدلی اش را شنیده یا خوانده بودم، مثل حضرت عباس که از مرام و زور بازو و وفاداری اش بارها برایمان گفته اند و اصلاً همین شاید اشکمان را در می آورد، اما «دیدن» این صفات روی پرده سینما تا به حال برایم محقق نشده بود. تازه فهمیدم حسابی قهرمان خونم افتاده بود. نیاز داشتم به «دیدن» یک پهلوان.

فیلم «غلامرضا تختی» را به شدت پیشنهاد می کنم ببینید و دست اطرافیانتان را هم بگیرید و با خودتان ببرید به دیدن پهلوان. باور کنید تختی خونمان افتاده.


چند نما از فیلم






 



به نام خدا.

این ماه هفته ای یک بار درمانگاه ام.اس (MS) داشتیم و توی دو ساعت 30 تا 40 تا بیمار می دیدیم. ام.اس چند تا خط درمانی دارد یعنی متناسب با شدت بیماری از داروهای خط اول تا سوم (ضعیف تا قوی و قوی تر) استفاده می کنیم. خوراکی و تزریقی. و در بلاد کفر مثل چی (تراکتور!) دارند روی درمانش کار می کنند.

بعضی ها به درمان پاسخ خوبی داده بودند و علی رغم ابتلا به این بیماری، در طی چندین سال، به مشکلات جدی برنخورده بودند و همسر و فرزند و شغل داشتند. و بعضی ها هم پاسخ نسبی داده بودند و با عوارض بیماری روزگار می گذراندند. اما یک ویژگی مشترک داشتند. آن هایی که پیگیری درمانشان بودند، زمین گیر نشده بودند ولی. ولی بودند بیمارهایی که درمانشان را قطع کرده و با مشکلات پیچیده حرکتی و حسی و شناختی آمده بودند درمانگاه و. و واقعاً چه می شد گفت.

در یکی از روزهای پیش رو، یک شرکت دارویی دعوتمان کرده برای معرفی داروی جدید ضد ام.اس خود، به نام ocrelizumab، که در واقع آخرین و قوی ترین خط درمانی تایید شده در دنیاست. و حاصل تلاش دانشمندان آن وری و کپی کاری بچه های این وری ست!.

از خیلی وقت پیش (از همان موقع که استاژر دونی بودم و البته هنوز هم رزیدنت اویل دونی هستم)، فکر می کردم عمر این طب مدرن ما نهایتاً 300 سال است و قبل از آن هزاران سال بشر با طب دیگری جلو می رفته و اصلاً شاید درمان های قطعی با شیوه و نگاه دیگری وجود داشته باشند که فراموش شده یا فراموشانده شده اند! و هر از گاهی ویر این سوال می افتد به جانم و اذیتم می کند، مخصوصاً برای بیماری هایی مثل ام.اس و تشنج و.

نه می توانم بگویم که ما (اطبای مدرن) درمان قطعی داریم و نه می توانم به اطبای کهن اعتماد کنم. نمی دانم سریال پزشک دهکده را یادتان هست یا نه؟. یک جاهایی دکتر کوئین (همان خانم دکتر دهکده) وقتی اثربخشی داروی سرخ پوست های منطقه شان (همان ابر سفید و اینا) را می دید، ازشان کمک می گرفت و حتی جایی در شهر جلوی همکارانش ایستاد و داروی سرخ پوست ها را با شجاعت معرفی کرد و البته مورد تمسخر و نیشخند و توهین هم قرار گرفت. (مقاومت اولیه نسبت به حرف حق)

حالا قضیه اینجاست، یک دعوای دائمی بین ما و اطبای کهن که مدام نسخه غذایی سرد و گرم برای این و آن می پیچند، وجود دارد و ما را متهم به پیروی از از طب صهیونیستی می کنند (البته شکی نیست که شرکت های دارویی مادر، به دست یهودی ها اداره می شوند). خب برادران و خواهران یک لطفی بکنید و نمونه های درمان شده تان را نشان دهید، باور کنید ما دلمان می خواهد بیمارها به درمان قطعی برسند، وگرنه گفتن چند تا نسخه از گیاهان دارویی و انتشارشان در فلان کانال تلگرام که نشد حرف علمی.

پزشکی از آن علوم قابل اندازه گیری ست، یعنی می توانی به قول خودمان همه چیزش را بکنی توی لوله آزمایش و بگویی چه چیزی چقدر خوب و چقدر بد است. کشور چین که حالا حرفی برای گفتن در زمینه طب سنتی دارد، برای اثبات کاربردی بودن طبش دست به تحقیق و اندازه گیری اثربخشی داروهای طب کهن خودش زد و در قالب مقاله های علمی منتشرشان کرد و نمونه های واقعی درمان شده ارائه داد. آنقدر این کارها را کردند که بعضی از روش های درمانی شان دارد ریز ریز وارد همین کتاب های مثلاً مدرن و رفرنس ما می شود.

حالا از دوستان طب سنتی مان هم همین انتظار می رود که به جای بیانیه صادر کردن های مداوم علیه وزارت بهداشت، آستین بالا بزنند و وارد مطالعه های علمی شوند و نتایج کارشان را منتشر کنند. باور کنند که اگر به نتایج بهتری رسیدند نه فقط پذیرش داخلی که پذیرش جهانی خواهد داشت. حالا میل خودشان.

به هر حال حرف حق (با در نظر گرفتن مقاومت اولیه همیشگی) همه جا خواهان دارد.

 

 

 


به نام خدا.

سال یک ها آمدند، و ما در حال دگردیسی از سال یک به دو هستیم. چون بچه های جدید تا اواسط آذر مُهر ندارند، هم وظایف جدید سال دویی به عهده مان هست هم وظایف سال یکی.

سال یک، سخت بود و سخت گذشت، با ماهی 12 تا کشیک سی و خرده ای ساعته. یا خواب بودیم یا کف اورژانس  و بخش در حال دویدن. (بخوانید سگ دو زدن)

سختی های کشیک و رزیدنتی به کنار. چشم باز کردم دیدم موهای پدرم سفید تر شده وشانه های مادرم افتاده تر و من توی این یک سال با اینکه خانه شان یک خیابان آن طرف تر است، نتوانستم درست و حسابی ببینمشان.

سهم من هم از اربعین و محرم امسال خلاصه شده به چند تا عکس و کلیپ توی گوشی و لپ تاپم و گریه هایی از سر حسرت نبودن توی متن این اتفاقات.

 

یعنی رزیدنت شدن ارزشش را داشت؟  

 

امید. این منو نگه می داره.

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

David ماینکرافت مهندسی صنایع دوره آموزشی نورپردازی گرگان آموزش خیاطی مبتدی دانلودها رنگ نانو,نانو سنگ نما دستگاه پلاسمای سرد ازن ژنراتور پيج هاي اينستاگرام فوتباليست هاي ايران اپ موبایلی