با شهاب (دوستم که رزیدنت بیهوشی ست) رفتم اتاق عمل اورژانس. همان اول کار لباس آبی دکتر «کلیدری»، از اساتید جراحی، که دو برابر بنده عرض و ارتفاعشان هست را پوشیدم و یک شلوار سبز تنگ. شبیه یک کاریکاتور متحرک، کلاه به سر و ماسک بر دهان، همراه شهاب توی اتاق ها چرخی زدم. یک هیسترکتومی برای سرویس ن و یک chest tube دو طرفه برای بچه های جراحی آمد. گفتند قرار است یک ساب دورال هماتوم (نوعی خون ریزی مغزی) هم برای سرویس جراحی اعصاب (رشته مورد علاقه ام) بخوابانند که خبری نشد.
ساعت سه بعد از ظهر، شهاب رفت کشیک CCU و من را همراه یک رزیدنت بیهوشی دیگر فرستاد اتاق عمل الکتیو (غیر اورژانس). چند تا از دوستان و هم دوره ای هایم را که رزیدنت رشته های مختلف بودند، آنجا دیدم. داشتند نوت بعد از عملشان را می نوشتند. به طرز عجیبی همان روز تمام اتاق عمل ها که معمولاً دم دمای غروب کارشان تمام می شد، ساعت سه به انتهای کار رسیده بودند و نتوانستم جراحی های اعصاب، گوش و حلق و بینی، اورولوژی یا ارتوپدی را ببینم. یکی از هم دوره ای های درب و داغان و خسته ام را رساندم خانه شان و در تمام طول راه برایم از انتخاب رشته و آینده حرف زد که البته به سبب چهل ساعت نخوابیدن گاهی صحبت هایش نامفهوم می شد. دلم به حالش سوخت.
انتخاب هایم به ترتیب فعلاً این هاست و سازمان سنجش تا فردا شب مهلت ویرایش گذاشته و من علاقه ام (جراحی اعصاب) را زیر خاک کرده ام:
1. رادیولوژی
2. چشم پزشکی
3. نورولوژی (داخلی اعصاب، نه جراحی اعصاب)
4. گوش و حلق و بینی
5. قلب
6. از اینجا تا انتخاب های بعدی (از جمله جراحی اعصاب) را راندوم چیدم و یادم نمی آید چه گذاشته ام! اما آن رشته بی کشیک و سبک و بی درد سر «طب فیزیکی» را که بسیاری بهم توصیه کردند، گذاشتم آخر از همه! (آیا من خود آزاری دارم!؟)
خواهم نوشت که چرا جراحی اعصاب را فرستادم به زیرزمین خاک گرفته ذهنم. توی کمد فراموشی.
درباره این سایت