به نام خدا.
گاهی دوز بعضی چیزها توی خون آدم پایین می آید و خودت هم متوجه می شوی. ساده ترین مثالش وقتی ست که دلت می خواهد چیپسی یا پفکی بخوری و به شوخی می گویی: «پفک خونم افتاده! برم سر کوچه بخرم و بیام.». البته گفتم که این ساده ترین و دم دستی ترین مثالش بود، از شکم گفتم که برای همه آشنا باشد!
گاهی اما دوز چیزهای دیگری هم توی خون پایین می آید ولی چون باعث قار و قور شکم نمی شود یا جایی از دست و پا را به درد و خارش نمی اندازد و یا دهان را خشک نمی کند، متوجه شان نمی شویم.
جمعه فیلم «غلامرضا تختی» را توی سینما دیدم، از همان اول فیلم بغض داشتم، واقعاً از همان اول فیلم، چرایش را نمی دانستم. بعضی لحظات چشمم نم می زد و اشکم سرازیر می شد. خیلی وقت بود از دیدن آدمی که هم مرام داشته باشد و هم زور بازو، بی نصیب مانده بودم.
توی قصه ها و تاریخ این مدلی اش را شنیده یا خوانده بودم، مثل حضرت عباس که از مرام و زور بازو و وفاداری اش بارها برایمان گفته اند و اصلاً همین شاید اشکمان را در می آورد، اما «دیدن» این صفات روی پرده سینما تا به حال برایم محقق نشده بود. تازه فهمیدم حسابی قهرمان خونم افتاده بود. نیاز داشتم به «دیدن» یک پهلوان.
فیلم «غلامرضا تختی» را به شدت پیشنهاد می کنم ببینید و دست اطرافیانتان را هم بگیرید و با خودتان ببرید به دیدن پهلوان. باور کنید تختی خونمان افتاده.
چند نما از فیلم
درباره این سایت