رتبه ها آمد. صفحه انتخاب رشته هم فعال شد.
دارم علاقه ام را می فروشم. می خواهم گریه کنم و به صورت همه آن هایی که مشاوره می دهند مشت بکوبم. از آن محکم هایش. از آن هایی که «محمد علی» می زد. به همه آن هایی که می گویند: «مگه خر شدی می خوای بری جراحی اعصاب!؟. دیوونه!». حتی به آینه دستشویی که خودم را تویش می بینم. با صورتی که حرفی نمی زند و چشم هایی که چیزی نمی توان ازشان خواند. با ابروهایی خیس و بی حالت و پوستی پر از قطره های مردد برای ماندن یا سرازیر شدن. با اینکه می توانم جراحی اعصاب را توی هوا بزنم. اما هوا انگار چیز دیگری طلب می کند. لعنت به هوا.لعنت به تردید و ترس.
پ.ن: امروز با شهاب می روم اتاق عمل. شاید دلم دوباره لرزید.
درباره این سایت